سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمامی دنیا

فقط خواجه حافظ

    نظر
با هرجون کندنی بود امتحانات معرفی رو پشت سر گذاشتیم . البته بدون اغراق با جون کندن.
یواش یواش بوی عید داشت میومد . توی این مدت . تولد نازنین رو هم با یه جشن کوچیک و زیبای دونفره پشت سر گذاشتیم .                                                     
یه پسر خاله داشتم بنام داریوش که خیلی با هم ایاق بودیم . خیلی از برنامه هامون با هم بود. مدتی بود ازش دوری میکردم .
دلیلش هم این بود که خیلی تیز بود ، اگه یکم دور و ور من می گشت ، متوجه ماجرا میشد . از دهنش نگو که لق مادر زاد بود . هیچ خبری رو بیشتر از چند دقیقه نمی تونست پیش خودش نگهداره . عین خاله زنکها کافی بود یه چیزی رو کشف کنه . عالم و آدم دنیا میفهمیدن .اما بالا خره اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد . تعطیلات عید بالاخره گیر آقا داریوش افتادیم . اینقدر به پرو پای من پیچید تا ته و توی ماجرا رو در آورد.
دیکه کاریش نمی شد کرد . فقط ازش قول گرفتم که مرد و مردونه فعلا به کسی چیزی نگه . اونم یه قول صد درصد داد و رفت دنبال کارش . من و نازنین هم با هزار کلک و حقه به ملاقاتهای پنهونی خودمون ادامه دادیم تا پایان هفته اول عید........
اما چشمت روز بد نبینه ، روز نهم فروردین بود من برای دیدن نازنین رفته بودم . بعد از ظهر که برگشتم . مطابق معمول بعد از یه سلام و علیک کوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز یه جور دیگه بود. اما من به روی خودم نیاوردم .
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که مادرم با اخمهای تو هم وارد اتاق شد . دوباره سلام کردم .یه علیک سنگین بهم فهموند که زبون بازی کاری از پیش نمیبره ............
پرسیدم : اتفاقی افتاده ؟
مادرم نگاه معنی داری به من کرد وگفت : اینو از شما باید پرسید .
من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چیکاره ام که باید از من پرسید.
با لحن طعنه آمیزی گفت : عاشق عزیزم ، عاشق ......
اینو که گفت ، وارفتم . فهمیدم داریوش نامرد آخر بند و آب داده . یه مکث کوتاه کردم ، نمیدونستم تا چه حد ماجرا درز پیدا کرده . واسه همین گفتم گناه کردم ؟
مادرم تیر خلاص رو خالی کرد : نه عزیزم گناه نکردی ..... بعد با لحنی عصبی ادامه داد : اما بفرمایید تشریف ببرید بالا منزل دایی جان ، خودتان جواب ایشان را بدهید. منتظرتان هستند .
سرم گیج افتاد . نشستم رو تخت .....مادرم بی اعتنا به من ادامه داد ، الان نازنین بیچاره داره هم به جای خودش ، هم به جای حضرت عالی جواب پس میده.
اینو که گفت : با عصبانیت گفتم : مگه ما چیکار کردیم .......... مگه چه گناهی مرتکب شدیم که باید جواب پس بدیم ..........خوب عاشق هم شدیم .....................مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداریم عاشق بشیم............. و همزمان اشک از چشمانم جاری شد .
مادرم در حالیکه سعی میکرد ، نشون بده هنوز عصبانیه اومد چند تا آروم تو پشت من زد و گفت : بلند شو خرس گنده . مرد که گریه نمیکنه . خب عاشق شدین بسیار خب هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه ..... حالا به جای این ادا اطوارها بلندشو بریم خونه داییت به داد نازنین بیچاره برسیم .
این رو گفت و اضافه کرد : من میرم آماده بشم . قبل ازاینکه از در خارج بشه گفتم بابا .
گفت : همه فهمیدن ، پسر خنگ................... .آخه تو نمیدونی این خواهر زاده خل و چل من ، دهنش چفت وبس درست وحسابی نداره ؟
.بلافاصله پرسیدم عصبانیه ؟
گفت : کی؟........ بابات ؟
با سر تایید کردم . گفت : از موقعی که فهمیده همه اش میخنده .نفس راحتی کشیدم . گفتم حد اقل تو این جناح در گیریه زیادی ندارم . مونده بودم با دایی چه جوری رو برو بشم . به درگاه خدا دعا کردم که با نازنین برخورد تندی نکرده باشه.
ده دقیقه بعد منو مامان و بابا که همه اش منو نیگاه میکرد و میزد زیر خنده از خونه خارج شدیم . بدستور
مامان که حالا فرماندهی عملیات رو بعهده داشت . جلوی یه قنادی و گل فروشی نگه داشتم و اون رفت یه دسته گل و یک جعبه شیرینی خرید و برگشت ................تو همین فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد . درست دست گذاشتی گل سرسبد فامیل .
گفتم : بابا چی میگی ؟گفت : نترس من باهاتم ........ هوات رو دارم............ انتخابت بیسته .
بابام و تا حالا اینقدر شنگول ندیده بودم . یه کم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنین بودم ، بالاخره رسیدیم پشت در خونه دایی اینا ، مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد . بدون اینکه پاسخی بشنویم در باز شد. از توی اف اف صدای دعوا و مرافعه شنیده میشد دلم هری ریخت پایین، نگران نازنین بودم ،نه خودم.
مامان و بابا نگاهی به هم کردن و مامان فوری در و هل داد و وارد خونه شد............. بابا هم پشت سرش............همین موقع زن دایی به پیشواز اومد و پس از سلام و احوالپرسی ما رو به طرف اتاق پذیرایی راهنمایی کرد . مامان خیلی با احتیاط پرسید : خان داداش نیست ؟
زن دایی در حالیکه نگرانی رو میشد توی چهره اش دید . گفت چرا الان میاد . بالاست تو اتاق نازنینه .
رنگ و روی مامان هم از شنیدن این حرف پرید............ برامون مسجل شد که...... در همین زمان دایی از در وارد شد. همه به احترام از جامون بلند شدیم و سلام کردیم . دایی جواب سلام همه رو داد. اما وقتی از کنار من عبور میکرد زیر لب گفت : خوشم باشه که اینطور .
اینبار برق سه فاز بود که از گوشم پرید.............دیگه مطمئن شدم که اگه امروز سالم از خونه دایی اینا پام رو بزارم بیرون خوش شانس ترین مرد عالمم . از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم : دایی جون ....
با صدای بلند گفت : ساکت. دیگه اشهدم رو خوندم .
دایی به طرف بابا رفت و در گوش اون یه چیزی گفت و بابا یه نیگاهی به من کرد و آهسته سرش رو چند بار تکون داد . به این معنی که هیچ کاری از اون بر نمی آد. دایی جون از بابا ده سال بزرگتر بود . و گذشته از سن بیشتر بسیار مورد احترام بابا بود . البته در خیلی از کارها از بابا مشورت میگرفت و بابا هم متقابلا" برای انجام کارهای مهمش حتما از دایی جون صلاح و مشورت میکرد .